هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

یک داستان پند آموز

کوری بود که پیوسته می گفت:ای مردم روزگار!من دو کوری دارم. آگاه باشید که به من دو بار رحم کنید.

بود کوری کو همی گفت الامان        من دو کوری دارم ای اهل زمان

پس دو بار رحمتم آرید هان              چون دو کوری دارم و من در میان

شخصی به او گفت:من یک کوری تو را می بینم کوری دیگر تو چیست؟آن را نشان بده.گفت:آواز زشت و دلخراشی دارم.آواز زشت و کوری مضاف شده پس من دو کوری دارم.

گفت:یک کوریت می بینیم ما             ان دگر کوری چه باشد وانما

گفت:زشت آوازم و ناخوش نوا             زشت آوازی کوری شد دوتا

گدا می گفت آواز زشتم مایه اندوه است و هر که آواز مرا می شنود محبتش نسبت به من کمتر می شود.بنابر این بر دو کوری من دو بار رحم کنید.

بر دوکوری رحم را دو تا کنید               این چنین نا گنج را گنجا کنید

گدا مبتلا به دو کوری بود اما دو کوری اش ظاهری بود. ولی بعضی ها دچار سه کوری هستند!کسانی که تفکرشان هم کور است. و هیچ وقت نمی توانند پیرامون و مفاهیم زندگی را درک کنند.

وانکه آواز دلش هم بد بود                 آن سه کوری دوری سرمد بود

نتیجه این که بیشتر مشکلاتی که برای انسانها در تعامل با یکدیگر بوجود می آید از اطلاعات شناخت شخصیت فرد و درک نشدن پیام های دیگران به عنوان یک فرستنده ناشی می شود. شخصیت هر فرد عبارت از تعبیر و تفسیر دیگران.(البته نه همیشه!)واین عدم ارتباط و درک درست از پیرامون و وضعیت موجود و تفسیر به رای کردن باعث بروز ناهنجاری می شود.بدرود

بیان حقایق

کسانی که با تاریخ آشنایی دارند می دانند که فردوسی بزرگ در دوره ای زندگی می کرد که ایران مورد هجوم اعراب بادیه نشین واقع شده و آنها بر کشور استیلا داشتند.همه موظف بودند به زبان عربی بخوانند و بنویسند. تمام مکاتبات دیوانی و تالیفات علمی عربی بود.(شفا و قانون بوعلی).همه چیز دست به دست هم داده بود تا هویت ایرانی از بین برود.مانند دیگر کشورهای فتح شده بدست اعراب مانند مصر که امروزه نیز به زبان عربی صحبت می کنند و خود را عرب می دانند.اعراب ایرانیان را موالی و مجوس می خواندند!آنها باید سواره می بودند و پارسیان پیاده!و زنان آزاده ی ایرانی را به بردگی و اسارت می برده و اگر هم اسیر جنگی بودند مانند غنایم جنگی با آنان برخورد می شد و حتی زنان شوهر دار پس از اسارت آزاد از شوی می شدند و به حرمسرای اعراب می رفتند!وظیفه شان فقط شوهرداری و بچه دار شدن بود و حق اعلام موجودیت در جمع را نداشتند و حتی نام نیز نداشتند تا زمانی که دختر بودند به نام بنت فلان معروف بودند و وقتی ازدواج می کردند نام شوهر و فرزند پسر را یدک می کشیدند.دارای شناسنامه نبودند.(گویا اخیرا دولت کویت اجازه داده زنان دارای شناسنامه باشند و حق رای در انتخابات هم داشته باشند!!)اصلا همانگونه که همه می دانند اعراب دخترانشان را زنده به گور می کردند!زنان به عنوان نیم مرد محاسبه می شدند و دو رای زن برابر با یک رای مرد بود!و حدود سه چهار قرن بود که این باور در ایران رخنه کرده بود.ایرانی که شاهدخت هایش آزاد همچو مردان زندگی می کردند و در سوارکاری و چوگان ونرد بازی پایاپای مردان بودند. در جنگ ها شرکت می کردند و حتی فرمانروای ایران می شدند.(ایراندخت و پوراندخت).و فردوسی در چنین فضایی بود که برای اشارت به زنان پاکدامن و اسیر در دست باورهای بدوی دشمن هوشمندی گردیه خواهر بهرام چوبین را یاداوری کرد و از گرد آفرید گفت که با چه شجاعتی رودرروی سهراب و سپاه توران ایستاد و سهراب وقتی دلاوری گرد آفرید را دید و فهمید که او دختر است :

بدانست سهراب کو دختر است سرو موی او از در افسرست

شگفت آمدش گفت ز ایران سپاه چنین دختر آمدبه آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر ارند گرد

زنانشان چنینند ایرانیان چگونه اند مردان و نام آوران!

و همین سحر و جادوی قلم فردوسی بزرگ است که حدود هزار سال بعد در پاییز سال ۱۳۷۳ وزارت فرهنگ فرانسه زبان فارسی را از برنامه ی دروس و امتحانات دبیرستانهای آن کشور حذف کرد و شبی از یکی از رادیوهای اروپایی صدای دختری ایرانی شنیده شد که با شور و هیجان از فردوسی بزرگ و شاهنامه یاد کرد و ضمن اعتراض خود به دولت فرانسه گفت که هیچ یک از ملت های اروپایی آثار ادبی دویست سال پیش خود را نمی فهمند و در آموختن آنها دشواریها می کشند ولی زبان فردوسی بزرگ و شاهنامه را ایرانیان امروز زبان امروزی خود می دانند و دولت فرانسه به چه حقی به چنین زبانی که حامل فرهنگ غنی و درخشان بشری است بی حرمتی میکند؟...استدلال آن دختر ایرانی که در روزنامه های فرانسه هم انعکاس یافت بر دلها نشست.و همت ایران شنسان دانشمند ایران دوست و فشار افکار عمومی سبب شد که دولت فرانسه از تصمیم نابجای خود منصرف و زبان فارسی همچنان به عنوان یک زبان معتبر جهانی در برنامه های دروس و امتحانات مدارس فرانسه بر جای ماند.این دختر یادگاری است از نیاکان با فرهنگ و یزدان پرست ایرانی که توسط فردوسی بزرگ در شاهنامه شناسانده شد.بالاترین دعا را فردوسی برای اینگونه زنان اصیل و پاکدامن ایرانی کرده است:

سیه نرگسانت پر از شرم باد رخانت همیشه پر آزرم باد

و من خواهش می کنم یک بیت از هر شاعر دیگری را اگر کسی سراغ دارد عنوان کند که اینگونه و به این زیبایی جایگاه و منزلت مهین بانوی ایرانی را بیان کند.(برای درک بیشتر از نگاه دیگر شاعران توجه همراهان محترم را به مطالب پیشین جلب می کنم).درود و دو صد بدرود

مقایسه ی مولانا با فردوسی بزرگ...

من آنچه را که فکر می کنم درست باشد را می گویم و قضاوت هم به عهده ی یاران وهمراهانی که به بنده منت گذارده و نوشته ایم را می خوانند.شاید این گفتار به مذاق بعضی خوش نیاد که امیدوارم در یک گفتمان مدنی و دمکراتیک به بنده ثابت کنند که اشتباه فکر می کنم و اگر نه مردانه بپذیرند که اشتباه فکر می کردند و حال می خواهند درست بیاندیشند.اما موضوع مورد بحث بر می گردد به علاقه بنده به ادبیات و تاریخ ایران عزیز و پس از سالها مرارت و سختی و در عین حال شوری وصف ناپذیر بدنبال حلقه ی گمشده ی تاریخ و ادبیات ایران بودم که به طور کاملا اتفاقی فهمیدم که ای دیوانه آب در کوزه است و تو تشنه لبان می گردی!و این بار شاهنامه و خالق بزرگ آنرا با نگاه دیگری (ورای آن چیزی که بما نشان می دهند!)مورد توجه قرار دادم و البته حلقه ی گمشده ی خویش و شاید عاشقان ایران زمین را یافتم.روزها و شبها با فردوسی بزرگ و شاهنامه زندگی کردم و هر بار هم در هر مشکلی در زندگی به بن بست خوردم او نجاتم داده و می دهد.وبالاخره اینکه به گفته ی زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب شاهنامه نه فقط بزرگترین و پر مایه ترین دفتر شعری است که از عهدروزگار سامانیان و غزنویان باز مانده است بلکه در واقع مهم ترین سند ارزش و عظمت زبان فارسی و روشن ترین گواه و شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایرانی است.داستان ملی و اثر تاریخی قوم ایرانی در طی آن به بهترین وجهی نمود شده است و احساسات عمیق وطنی و تعالیم لطیف اخلاقی در آن همه جا جلوه یافته است... در این میان تنی چند از دوستان سعی می کردند تا در مقام مقایسه بر آمده و فردوسی بزرگ و شاهنامه را با دیگر شاعران و آثارشان قیاس نمایند.در این میان هم البته حریفان قدرتمند فردوسی مولوی است و حافظ!(از دید آنها).وبنده با توجه به تقدم و تاخر مولانا و حافظ از شخص مولوی  شروع می کنم .هیچ شکی نیست که در جای جای مثنوی و دیوان شمس به ابیاتی بر می خوریم که بسیار دلپذیر و زیبا و البته دارای بار کلامی می باشند که در انسان شور و جذبه ای وصف ناپذیر بوجود می آید. اما مشکل خود من با این شخص از بعد ملاقاتش با شمس تبریز شروع می شود.البته با توجه به آنچه که در تاریخ آمده واینکه مولانا مفتی قونیه بوده و خود و خاندانش به سخت گیری و تعصب دینی و قناعت شهره بودند (قبل از ملاقات با شمس!) و دارای حرمسرا بوده که در مجاورت مدرسه بوده و در آنجا با تنی چند خدمتکار و پیرزن و البته دو پسرش از زن اول زندگی می کرده و آن زن از شدت تنهایی و دور ی شویش بخاطر کسب علم!دق کرده و می میرد برایم جالب می نمود. و اینکه به هر حال مولانا مردی بود که قونیه پشتش نماز می خواندند و آگاه و دانشمند زمان بوده و پرسشی نبوده که او پاسخش را در چنته نداشته باشد.واین عالم و دانشمند دین در یکی از روزهایی که مشغول پاسخ به پرسش های مذهبی مردم بوده بانگی از میان جمعیت می شنود که :یا شیخ !بگو بدانم جایگاه صراف عالم-محمد مصطفی (ص)در عرش بالاتر است یا شیخ بسطام؟سکوت همه را فرا گرفته بود و تنی چند از متعصبان خون جلوی چشمانشان را گرفت و آماده که به آن پیرمرد پرسش گر حمله کنند که مولانا دستش را به نشانه زینهار بالا برد و گفت:نمی دانی عالی ترین مقام اولیا نازل تر از پایین ترین مرتبه ی انبیاست؟چه رسد به محمد که نگین حلقه ی انبیا و فخر عالم هستی است !او را با شیخ بسطام چکار؟اما پیرمرد که گویی انتظار همین پاسخ را داشت با لبخندی گفت:اگر چنین است چرا آن یک ((ما عرفناک حق معرفتک!)) گفت و این یک ((سبحانی!مااعظم شانی!))یر زبان راند؟و از اینجا به بعد شیدایی مولانا شروع می شود و به جایی می رسد که قید درس و حوزه و تدریس علوم دینی را زده و به بانگ و عود و طرب و رقص سماع روی می آورد.(این چه قدرتی بود که آدمی مانند او را از قالب دین بدین روز در آورد؟)و البته بدبخت زنان خانه که هویی از جنس مذکر پیدا کرده بودند و کسی را هم یارای سخن گفتن با مولانا نبود که او بالاخره ترک منزل و درس کرده و به همراه شمس به باغ صلاح الدین زرکوب می رود که حتی اجازه ی ورود نزدیکترین محارم هم داده نمی شود.والبته تاریخ ما هم از دیر باز به دنبال هیجانات ناشی از افسانه پردازی و سحر و جادو که این پیرمرد مولانا راسحر کرده چنان جادو قوی است که تکالیف دینی را رها کرده و به طرب و رقص سماع می پردازد. و آن پیر گستاخ تبریزی بخود جرات داده و از حرم مولانا زن نیز خواسته!و این یعنی پایان دنیا و آخر زمان!و یکروز بانگ مهیبی همه را به وحشت می اندازد که مولانا می گوید:کو؟کجاست؟کجا رفت؟و دربدر در دهلیز ها و اندرونی و بیرونی و کوچه و بازار بدنبال شمس و بعد شوریدگی...و زنان حرم از دفع آفت این هووی پیر جادوگر مذکر خوشحال اما پس از مدتی بی توجهی خداوندگارشان به آنها توبه کردن و دعا برای پیدا شدن شمس و خوب شدن حال مولانا!!و بالاخره مژده که شمس را پیدا کرده و آورده اند و :آب زنید راه را ...

و بعد تلاقی چشمان شمس با دختر خوانده ی مولانا بر بام!(کیمیاخاتون که دختر ایرانشاه بود و پس از مرگ پدر و ازدواج مجدد مادر با مولانا به همراه مادر به حرم مولانا رفت)و خواستگاری آن دختر از مولانا و قول همسری از جانب مولانا به شمس!(بدون توجه به نظر دختر!)و ازدواج آنها و اول عشق و بعد حسادت و غیرت مردانه و خطر در شرع نبی و ناموس و زندانی کردن آن خاتون بدبخت در اتاق و بعد هم از شدت کتک مرگ آن بینوا!!والبته صحبت مولانا با شمس که :برحذر باشید از مکر زنان آفت دینند اینها.از نبی ما پند بگیرید که چگونه با سیاست!و ملاطفت این قوم زیرک و آگاه بر مصالح خویش را اداره می کرد.یا وارد این کارزار نباید شد یا باید به کیاست لازم رسید.مرد نیکو نباید قافیه را ببازد تا حدیث ناموسش بر زبان هر نامرد در افتد...     امیدوارم تا اینجا مورد توجه قرار گیرد و ادامه برای زمانی بعد...بدرود