هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

قصه ی عشق

می نویسم برای اون دسته از دوستانی که مایل به آشنایی با فراز هایی از شاهکار خسرو و شیرین می باشند تا به قصه ی عشق پی ببرند.

در دشتی که شیرین منزل کرده بود گیاهان زهردار فراوان بود و چوپانان گله های گوسفند را به ناچار از آنجا دور می داشتند.شیرین و همراهانش به نوشیدن شیر عادت داشتند و در جستجوی سنگتراشی بودند که از چرا گاه گوسفندان تا منزلگه آنان جویی در دل سنگی کوه بتراشد تا در آن شیر تازه از چراگاه جاری شده و به حوضچه ای در اقامتگاه وی بریزد.از اینجا به بعد فرهاد نقش میان پرده این منظومه ی عظیم را پیدا می کند و الحق و الانصاف کم از نقش های اصلی ندارد و بل اینکه خود هم نقش اصلی دارد. شیرین خواهش خود را با فرهاد در میان نهاد:

مراد من چنان است ای هنرمند   که بگشایی دل غمگینم از بند

به چابک دستی و استادکاری      کنی در کار این قصراستواری

گله دور است و ما محتاج شیریم   طلسمی کن که شیر آسان بگیریم

زما تا گوسپندان یک دو فرسنگ     بباید کند جویی محکم از سنگ

که چوپانانم آنجا شیردوشند          پرستارانم اینجا شیرنوشند

زیبایی جمال و شیرینی گفتار شیرین دل از فرهاد ربود و مرد هنرمند به حرمت زیبایی سرتسلیم فرود آورد.     از آنجا رفت بیرون تیشه در دست           گرفت از مهربانی پیشه در دست.......وبه نیروی عشق آن کار دشوار را انجام داده و به پایان رساند.و شیرین پس از دیدن نتیجه کار به پنجه ی هنر آفرینش آفرین گفت و او را به حضور خواند و نزدیک خود نشاند و به عنوان پاداش گوشواره ی گرانقیمت خود را از گوش باز کرد و به او داد. اما فرهاد آن پاداش را از شیرین گرفت و در جلوی پای شیرین نهاد و رفت.آوازه ی عشق فرهاد در همه جا پیچید تا جایی که به گوش خسرو پرویز رسید.

دل خسرو به نوعی شادمان شد     که با او بی دلی همداستان شد

به دیگر نوع غیرت برد بر یار             که صاحب غیرتش افزود در کار

مقربان دربار مصلحت در آن دیدند که شاه فرهادرا فرا خواند و با سودای زر از عشق شیرین منصرفش کند و اگر نپذیرفت به کار سختی بگماردش که عاشقی را فراموش کند.پرویز فرمان داد تا فرهاد را به دربار پرشکوه شاه آوردند و به هر گامی هدیه ای نثارش کردند اما مرد هنرمند نه به عظمت و جلال بارگاه خسروی توجهی کرد و نه به زر افشانی ها و بخشش های شاهانه.از اینجا به بعد یکی از بی نظیرترین مناظره های جهان خلق می شود. آن کسانی که مناظره های مختلفی از تلویزیون دیده اند و یا از رادیو شنیده و یا خوانده اند خود قضاوت خواهند کرد:

نخستین بار گفتش از کجایی؟        بگفت از دار ملک آشنایی!

بگفت:آنجا به صنعت در چه کوشند؟       بگفت:انده خرند و جان فروشند!

بگفتا:جان فروشی در ادب نیست!       بگفت:از عشق بازان این عجب نیست!

بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟     بگفت: از دل تو می گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟     بگفت: از جان شیرینم فزون است

بگفتا: هر شبش بینی چو مهتاب؟          بگفت: آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا: دل زمهرش کی کنی پاک؟          بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا:گرخرامی در سرایش؟                 بگفت:اندازم این سر زیر پایش

بگفتا: گر کند چشم ترا ریش؟               بگفت: این چشم دیگر آرمش پیش

بگفتا: گر کسیش آرد فرا چنگ؟             بگفت:آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا: چونی از عشق جمالش؟             بگفت:آنکس نداند جز خیالش...

بگفتا: گر بخواهد هر چه داری؟                بگفت: این از خدا خواهم به زاری!

بگفتا: گر به سر یابیش خشنود؟             بگفت: از گردن این وام افکنم زود!

بگفت: آسوده شو کاین کار خام است       بگفت: آسودگی بر من حرام است

بگفتا:روصبوری کن در این درد                 بگفت: از جان صبوری چون توان کرد؟!

بگفت: از صبر کردن کس خجل نیست         بگفت: این دل تواند کرد دل نیست!!

بگفتا در غمش می ترسی از کس؟          بگفت: از محنت هجران او بس...

و کار به جایی رسید که خسرو اقرار کرد که در تمام موجودات آبی و خاکی ندیدم کس به این حاضر جوابی!ادامه ی داستان برای بعد اما یاران خوبم!۱-آیا نمونه ای اینچنین جایی دیده و یا سراغ دارید؟۲-نقش شخص میان پرده ی لیلی و مجنون را می توان با این هنرمند عاشق مقایسه کرد؟یکبار دیگه مناظره را بخوانید و از این دنیا برای لحظاتی به باغ مصفایی که درش را برایتان باز کردم بروید و تفرج کرده و مرا هم دعا کنید.خوش...

 

برای آزادگان

گاهی وقتا یادم می ره که در این هیاهوی شلوغ در میان این همه روزمرگی ها انوقتی که سرت پر شده از فرمول های ریاضی یا وسط مسائل مکانیک یا فیزیک یا شیمی و یا اینکه گرفتار ترافیک شهری یا ذهنی شدی اون گوشه های عمق وجودت یه باغیه که اگه بری توش و دوباره بخوای به آرامش برسی بیراه نرفتی. و من الان در اون شرایط هستم. اگر دوست داشتین با من تو این باغ آرامش بیایید و میهمان من باشید.اما نه میهمان من نه میهمان اخوان و میهمان باغ ادب ایران زمین باشید.

سه ره پیداست    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر     حدیثی که نمی خوانیش بر آن دیگر

راه اول : راه نوش و راحت و شادی   به ننگ آغشته اما رو به شهرو باغ و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام    اگر سر بر کنی غوغا وگر دم برکشی آرام

سه دیگر:راه بی برگشت بی فرجام...

من اینجابس دلم تنگ است  و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه بر داریم  قدم در راه بی برگشت بگذاریم  ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است

من اینجا از نوازش نیز چون آزار لرزانم   زسیلی زن زسیلی خور وزین تصویر بر دیوار لرزانم...

و اما زن...

حکیم نظامی گنجوی دو منظومه ی بسیار بزرگ و قابل تامل دارد. یکی داستان خسرو و شیرین و دیگری لیلی و مجنون.وی خسرو و شیرین را در سال ۵۷۶ سروده و منظومه ی لیلی ومجنون را هشت سال بعد.خسرو و شیرین به ظاهر تدارک هدیه ایست به مناسبت جلوس طغرل بن ارسلان سلجوقی ببر تخت شاهی.اما این بهانه است و شاعر بزرگ در واقع به یاد معشوق از دست رفته در دوران جوانی خویش آفاق شاهکار ادبی خویش را خلق کرده است.اما در سرودن منظومه ی لیلی و مجنون بیش از میل دل شاعر اطاعت از فرمان شاهانه منظور است که شروان شاه قاصدی نزد شاعر فرستاده با این فرمان که :در پی داستان خسرو و شیرین اکنون لیلی مجنون ببایدت گفت...داستان خسرو و شیرین توصیف تجملات است و نقاشی صحنه های پرشکوه و بزمهای شاهانهو مجالس پر زر و زیور عیش و طرب در قلمرو پادشاهی ساسانی. اما در سرگذشت لیلی و مجنون داستان ملال انگیز و بی هیجان و عاری از شکوه تجملی است...((نه باغ و نه بزم شهریاری     نه رود و نه می نه کامکاری)).به طوری که در داستان خسرو و شیرین خسرو شاهزاده ای ایرانی است با تمام فاکتور های مردانگی و شهریاری که البته در عین آزادی برای انجام هر کاری آزادگی نیز دارد و برای رسیدن به هدف از هر کوششی دریغ نمی ورزد و البته شیرین شاهزاده ی ارمنی است که در آینده پس از عمه صاحب قلمرو ارمنستان می شود و ورزشکار و عاشق شکار و بازی چوگان و در عین حال نجیب و پاکدامن و یزدان پرست. اما انطرف جوان سودا زده ای است که مبتلا به جنون خود آزاری است که دل به دختری بسته از تحقیر شدگان و بی پشت و پناهان روزگار آن هم در کویر خشک و بی آب و علف و سوزان عربستان و در محیطی که میان زن و مرد تفاوت از زمین تا آسمان است.(با عرض پوزش از عرب دوستان و عرب زدگان!!).شیرین دختری سر شناس است و این قدرت را دارد که یکه و تنها بر پشت اسب نشیند و بی هیچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون به عشق دیدار یار بتازد.چه اینکه وی در سرزمین ایران پرورده شده و در آن دیار منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست.به طوری که با هم می نشینند و با هم به گردش و شکار می روند و با هم در جشن ها شرکت می کنند و البته یزدان پرستیشان و شخصیتشان پاسدار عفاف ایشان است و کسی هم دخالت نمی کند. اما سرکار خانم دوشیزه ی منوره و مکرمه! لیلی خانم گویا در مکتبخانه ی بدوی نیم نگاهی بر مجنون بدبخت می اندازد و لبخندی می زند و وا مصیبتا!! که از نگاه تیز بین و هیز ملای ترکه به دست((شرمنده ی عرب دوستان غلط املایی بود!!)نگاه اندیشمند فرزانه استاد بدور نمی ماند و البته هم کلاسی های فضول! هم مزید بر علت و دیگر ای وای گناه کبیره انجام شد!و خلاصه جهنم و حداقل نیش مار غاشیه!پارتی بازی هم نداریم.و لیلی برای همیشه محرو از دیدن آفتاب و زندانی زندان خانه و زندانبانان هم پدر و مادر!و بعد هم تصمیم پدر برای پاک کردن این ننگ و ازدواج دخترش و لیلی هم نه نقی نه نوقی نه قهری نه ناهار شام نمی خورمی!و گفتن بله و اون بدبخت مادر مرده هم نه سعی نه تلاشی به بیابان زده و همدم جانوران (آن هم از نوع عربی!)بیابان و به انتظار اینکه شاید دستی از غیب بیرون آید و لیلی را به او برساند!و در این میان هم جوانمردی پیدا می شود که شاید بتواند با جنگ و غارت و خونریزی لیلی را به مجنون برساند غافل از اینکه گیرم این جنگ را هم به خاطر مجنون بردی و لیلی را به او رساندی. در این صورت فکر می کنی رفتار لیلی با مسبب قتل پدر و برادران و کسانش چه خواهد بود؟!شیرین از اعماق ارمنستان تا قلب تیسفون برای دیدن محبوب یکه و تنها می تازد. لیلی تا دم در و پشت پنجره هم برای دیدن آن بدبخت نمی رود.و البته شاید هر که در ان فرهنگ بیابانی عربی((شرمنده ام چقدر غلط املایی دارم!!) البته سازنده و خدا پسند!بود همین گونه رفتار می کرد.

اگر یاران و همراهان مایل به ادامه ی داستان عشق زمینی و پوچ!خسرو و شیرین و رفتار انسانی و خدا ترس لیلی و عرفانی! مجنون بودند در خدمت خواهم بود و غیر از این گردش قلم بود بر صفحه ای و بس!