هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

مقایسه ی مولانا با فردوسی بزرگ...

من آنچه را که فکر می کنم درست باشد را می گویم و قضاوت هم به عهده ی یاران وهمراهانی که به بنده منت گذارده و نوشته ایم را می خوانند.شاید این گفتار به مذاق بعضی خوش نیاد که امیدوارم در یک گفتمان مدنی و دمکراتیک به بنده ثابت کنند که اشتباه فکر می کنم و اگر نه مردانه بپذیرند که اشتباه فکر می کردند و حال می خواهند درست بیاندیشند.اما موضوع مورد بحث بر می گردد به علاقه بنده به ادبیات و تاریخ ایران عزیز و پس از سالها مرارت و سختی و در عین حال شوری وصف ناپذیر بدنبال حلقه ی گمشده ی تاریخ و ادبیات ایران بودم که به طور کاملا اتفاقی فهمیدم که ای دیوانه آب در کوزه است و تو تشنه لبان می گردی!و این بار شاهنامه و خالق بزرگ آنرا با نگاه دیگری (ورای آن چیزی که بما نشان می دهند!)مورد توجه قرار دادم و البته حلقه ی گمشده ی خویش و شاید عاشقان ایران زمین را یافتم.روزها و شبها با فردوسی بزرگ و شاهنامه زندگی کردم و هر بار هم در هر مشکلی در زندگی به بن بست خوردم او نجاتم داده و می دهد.وبالاخره اینکه به گفته ی زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب شاهنامه نه فقط بزرگترین و پر مایه ترین دفتر شعری است که از عهدروزگار سامانیان و غزنویان باز مانده است بلکه در واقع مهم ترین سند ارزش و عظمت زبان فارسی و روشن ترین گواه و شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایرانی است.داستان ملی و اثر تاریخی قوم ایرانی در طی آن به بهترین وجهی نمود شده است و احساسات عمیق وطنی و تعالیم لطیف اخلاقی در آن همه جا جلوه یافته است... در این میان تنی چند از دوستان سعی می کردند تا در مقام مقایسه بر آمده و فردوسی بزرگ و شاهنامه را با دیگر شاعران و آثارشان قیاس نمایند.در این میان هم البته حریفان قدرتمند فردوسی مولوی است و حافظ!(از دید آنها).وبنده با توجه به تقدم و تاخر مولانا و حافظ از شخص مولوی  شروع می کنم .هیچ شکی نیست که در جای جای مثنوی و دیوان شمس به ابیاتی بر می خوریم که بسیار دلپذیر و زیبا و البته دارای بار کلامی می باشند که در انسان شور و جذبه ای وصف ناپذیر بوجود می آید. اما مشکل خود من با این شخص از بعد ملاقاتش با شمس تبریز شروع می شود.البته با توجه به آنچه که در تاریخ آمده واینکه مولانا مفتی قونیه بوده و خود و خاندانش به سخت گیری و تعصب دینی و قناعت شهره بودند (قبل از ملاقات با شمس!) و دارای حرمسرا بوده که در مجاورت مدرسه بوده و در آنجا با تنی چند خدمتکار و پیرزن و البته دو پسرش از زن اول زندگی می کرده و آن زن از شدت تنهایی و دور ی شویش بخاطر کسب علم!دق کرده و می میرد برایم جالب می نمود. و اینکه به هر حال مولانا مردی بود که قونیه پشتش نماز می خواندند و آگاه و دانشمند زمان بوده و پرسشی نبوده که او پاسخش را در چنته نداشته باشد.واین عالم و دانشمند دین در یکی از روزهایی که مشغول پاسخ به پرسش های مذهبی مردم بوده بانگی از میان جمعیت می شنود که :یا شیخ !بگو بدانم جایگاه صراف عالم-محمد مصطفی (ص)در عرش بالاتر است یا شیخ بسطام؟سکوت همه را فرا گرفته بود و تنی چند از متعصبان خون جلوی چشمانشان را گرفت و آماده که به آن پیرمرد پرسش گر حمله کنند که مولانا دستش را به نشانه زینهار بالا برد و گفت:نمی دانی عالی ترین مقام اولیا نازل تر از پایین ترین مرتبه ی انبیاست؟چه رسد به محمد که نگین حلقه ی انبیا و فخر عالم هستی است !او را با شیخ بسطام چکار؟اما پیرمرد که گویی انتظار همین پاسخ را داشت با لبخندی گفت:اگر چنین است چرا آن یک ((ما عرفناک حق معرفتک!)) گفت و این یک ((سبحانی!مااعظم شانی!))یر زبان راند؟و از اینجا به بعد شیدایی مولانا شروع می شود و به جایی می رسد که قید درس و حوزه و تدریس علوم دینی را زده و به بانگ و عود و طرب و رقص سماع روی می آورد.(این چه قدرتی بود که آدمی مانند او را از قالب دین بدین روز در آورد؟)و البته بدبخت زنان خانه که هویی از جنس مذکر پیدا کرده بودند و کسی را هم یارای سخن گفتن با مولانا نبود که او بالاخره ترک منزل و درس کرده و به همراه شمس به باغ صلاح الدین زرکوب می رود که حتی اجازه ی ورود نزدیکترین محارم هم داده نمی شود.والبته تاریخ ما هم از دیر باز به دنبال هیجانات ناشی از افسانه پردازی و سحر و جادو که این پیرمرد مولانا راسحر کرده چنان جادو قوی است که تکالیف دینی را رها کرده و به طرب و رقص سماع می پردازد. و آن پیر گستاخ تبریزی بخود جرات داده و از حرم مولانا زن نیز خواسته!و این یعنی پایان دنیا و آخر زمان!و یکروز بانگ مهیبی همه را به وحشت می اندازد که مولانا می گوید:کو؟کجاست؟کجا رفت؟و دربدر در دهلیز ها و اندرونی و بیرونی و کوچه و بازار بدنبال شمس و بعد شوریدگی...و زنان حرم از دفع آفت این هووی پیر جادوگر مذکر خوشحال اما پس از مدتی بی توجهی خداوندگارشان به آنها توبه کردن و دعا برای پیدا شدن شمس و خوب شدن حال مولانا!!و بالاخره مژده که شمس را پیدا کرده و آورده اند و :آب زنید راه را ...

و بعد تلاقی چشمان شمس با دختر خوانده ی مولانا بر بام!(کیمیاخاتون که دختر ایرانشاه بود و پس از مرگ پدر و ازدواج مجدد مادر با مولانا به همراه مادر به حرم مولانا رفت)و خواستگاری آن دختر از مولانا و قول همسری از جانب مولانا به شمس!(بدون توجه به نظر دختر!)و ازدواج آنها و اول عشق و بعد حسادت و غیرت مردانه و خطر در شرع نبی و ناموس و زندانی کردن آن خاتون بدبخت در اتاق و بعد هم از شدت کتک مرگ آن بینوا!!والبته صحبت مولانا با شمس که :برحذر باشید از مکر زنان آفت دینند اینها.از نبی ما پند بگیرید که چگونه با سیاست!و ملاطفت این قوم زیرک و آگاه بر مصالح خویش را اداره می کرد.یا وارد این کارزار نباید شد یا باید به کیاست لازم رسید.مرد نیکو نباید قافیه را ببازد تا حدیث ناموسش بر زبان هر نامرد در افتد...     امیدوارم تا اینجا مورد توجه قرار گیرد و ادامه برای زمانی بعد...بدرود

 

یکبار دیگر تکرار می کنم...

نمی دونم چرا بعضی آدما زود قضاوت می کنند و فکر می کنن که درست هم قضاوت می کنن و برو برگرد نداره و اشتباه نمی کنن.چرا نمی خوان زاویه دید و منظر خودشونو از جهات دیگه هم تجربه کنن.ما چقدر این شجاعت رو داریم که اعتراف کنیم ممکنه به عنوان مثال در فلان مورد اشتباه کردیم یا داریم اشتباه می کنیم.چقدر شجاعت داریم؟همیشه سعی کردم تو این دنیای به اصطلاح مجازی!(که من قبول ندارم )حرفایی بنویسم که بدرد بقیه بخوره یا حداقل لبخندی گوشه ی لبشون بیاد یا خاطره ای تو وجودشون زنده بشه.اما باز یه چیزایی باعث می شه نتونم کارمو خوب انجام بدم.به هر حال برای اینکه هم دردمو بگم همین که به تعهدی که دادم عمل کنم هیچ چیز بهتر از این قطعه ی زیبای زنده یاد اخوان ثالث نمی تونه اینجا بکار بیاد هر چند که قبلا این قطعه رو نوشتم اما  تکرارش خالی از لطف نیست اما تا کی بتونم داستان این وبلاگ رو ادامه بدم نمی دونم.تازه واسه ی اونایی که این دنیارو مجازی می دونن چه فرقی می کنه.یه شهابی اومد و رفت.همین...

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین:راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر:راه نیمش ننگ نیمش نام  اگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام

سه دیگر راه بی برگشت بی فرجام...

من اینجا بس دلم تنگ است  و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

من اینجا از نوازش نیز چون آزار لرزانم! زسیلی زن زسیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم!...

 

.

 

باز باران با ترانه...

و زمانی که می خواندیم و زمانی که این شعر را زمزمه می کردیم کودکانی بودیم در مکتب زندگی و حالا با خواندن این شعر خاطرات دوران کودکی و دبستان را به یاد می آوریم.خاطراتی که دور و زیبا هستند دور و دوست داشتنی...برای ما سالها از آن ایام می گذرد و برای مادران و پدرانمان و شاید پدربزرگهامان...خاطراتی که با آن پیر شدند و پیر می شویم و زمانی که کودکی کتاب بدست این شعر را زمزمه می کند ما هم زیرلب او را همراهی می کنیم بدون ترس از سن از جا از مکان بیاد سالهای کودکی.و شاعرش گلچین گیلانی که در۱۳۲۳این شعر را سرود و نه قبل از آن ونه بعد از آن دیگر هیچ...لیسانس ادبیات را گرفت و بعد تغییر رشته داد و پزشکی خواند به انگلیس رفت و هرگز هم تا پایان عمر به ایران بازنگشت!اما شعرش در کتاب فارسی ماند و ماند و ماند...و حتما در لندن بیاد جنگل های گیلان زنده بود و با بارانی از ترانه به ابدیت پیوست. روحش شاد و یادش زنده...

باز باران

با ترانه  با گهرهای فراوان

می خورد بربام خانه

من به پشت شیشه تنها

ایستاده  در گذرها...

یادم آرد روز باران    گردش یک روز دیرین  خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان

کودکی ده ساله بودم  شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک

از پرنده از چرنده از خزنده    بود جنگل گرم و زنده...

با دوپای کودکانه می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو

دور می گشتم زخانه می پراندم سنگ ریزه تا دهد بر آب لرزه...

اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره  آسمان گردید تیره بسته شد

رخساره ی خورشید رخشان

ریخت باران ریخت باران...

در صورت تمایل دوستای خوبم شعر کامل باز باران را در اختیارشان قرار خواهم داد.در صورت ناهمگونی نوع نوشتارم هم اگر اذیت شدید پوزش مرا بپذیرید و به بزرگی خود عفو کنید.