هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هنوز هستم...

بعد از مدت ها دوباره اومدم.فعلا فقط بسنده می کنم به این ابیات ریبا ار سعدی تا شروع خوبی با مدد ار استاذ سخن داشته باشم. 

شنیدم که دزدی درامد ز دشت          زدروازه سیستان برکذشت 

ز بقال آن کوی چیزی خرید                از آن چیز بیچاره خیری ندید 

بذزذید بقال از او نیم ذانک                 براورذ دزد سیهکار بانک 

خدایا تو شبرو به آتش مسوز             که ره می زند سیستانی به روز!.....

بیاد فرهاد...

شاید سالگرد مرگش بهانه ای شد تا دوباره اینجا بیاموو خب این مهم رو به فال نیک می گیرم.. این که من او را چه طر شناختموچه رابطه ای با وی داشتم و...چندان برای دیگران شاید مهم نباشه.اما موضوع اینه که بین این همه آدمای جورواجوروبعضی ها یه جورایی خاص هستند.نه شیزوفرنی نه اسکیزوفرنی نه اوتیسم یه چیز دیگه. اینا نیست.او با چه کسانی بود و چه کسانی با او بودند.. شهریار قنبری خاص اسفندیار منفرد زاده خاص اصلا خود کوچینی یک محل خاص احمد شاملو سیاوش کسرایی  خاص... خب اینا جمع شدن و یک گروه خاص شدن و اثری یا بهتر بگم شاهکار هایی بوجود آوردن همه خاص...   خودتون قضاوت کنید:  بوی عیدی بوی توت بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو  بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ... چند نفر از شما این بوهارو تجربه کردین؟چه حسی داشتین؟... با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم... امروزی ها با چی زمستونو سر می کنن و خستگیشونو در می کنن؟..بگذریم.حالم خوب نیست.. روحش شاد و یادش گرامی باد...

کودکی ها

سال ها پیش من در روابط عمومی ایران خورو مشغول کار بودم.خب از اسمش پیداست محیط کاملا صنعتی بود و اندیشه این حقیر هنری... 

این که چه ها بر من گذشت رو شاید یه روزی نوشتمواما یه روز مدیر وقت که خیلی منو دوست داشت منو به اتاقش صدا کرد و گفت:برات یه هدیه دارم.فقط هم برای تو.پیش خود گفتم حتما پوله یا یه حواله فروشگاه... اما ا به من کتابی داد که برای کودکان بود. برگ زرد پاییزی... 

خیلی ناراحت شدم و گفتم که چی؟می خواد بگه من هنوز بچه ام؟و از اتاقش اومدم بیرون.گفت:حتما بخونش و تا آخر عمرت نگهش دار... و من پشت میزم با عصبانیت نشستم.کمی گذشت.می خواستم همه رو بزنم.بالاخره با فشار عصبی شدید لای کتاب رو باز کردم...قصه ی برگ زرد پاییزی بود که هنوز نیافتاده بود و نمی خواست بمیره... هر چه بهش گفتند قبول نمی کرد تا اینکه باغبان پیر آمد... 

دو باره کتاب را خواندم و سه باره... 

شاهکار بود.سال ها از این موضوع گذشت تا اینکه روزی قرار شد از یک نمایش کودکان تصویربرداری کنم.همه بچه ها نشسته بودند و منم در انتهای سالن با دوربین و سه پایه مستقر و آماده ضبط.چه همهمه ی کودکان زیبا بود و کودک درون منم همراهیشون می کرد... 

چراغ ها خاموشوسالن در تاریکی محض فرو رفت و بعد صدای باد پاییزی روی سن روشن و درختی با تنها برگ روی یکی از شاخه هاش نمایان شد... 

دیگه چیزی نفهمیدم... انتهای نمایش منم پا به پای کودکان دست می زدموبا این تفاوت که اونا می خندیدند و من می گریستم...  

نمی دونم چند سال دیگه عمر می کنم.اما تا آخر عمرم اون کتاب رو با خود خواهم داشت... 

ممنونم ازت آقای هوشیار... ای کاش همیشه بچه بودم.ای کاش. 

خالق من آواره و هیچم براست    این جوانی دخمه رنج و بلاست 

من غریبم اندر این شهر بلوغ       خاطرات کودکی هایم کجاست...