درود بر همه ی یاران.مدتی نبودم والبته دلم برای تنهایی های خویش تنگ شده بود. من کارگردان و گزارشگر هستم.برای تهیه ی یک گزارش ورزشی به بم و کرمان رفته بودم .با دیدن شهر بم دلم گرفت.و با دیدن ارگ غم تمام وجودم را درنوردید.اما روزی از قصه ی یک عاشقی خواهم گفت که فکر می کردم شاید او هم تعدادی از عزیزان خانواده را در زلزله از دست داده اما نه... او معشوق خویش را از دست داده بود. همه می گفتند او بعد از زلزله دیوانه شده اما من پس از کوشش فراوان از زبانش قصه ای شنیدم. قصه ای که به افسانه می ماند و اگر هم این باشد که نیست از دید من هیچ حقیقتی به زیبایی افسانه نیست.به یاد می آورم آخرین مصاحبه ی خود با آن زن سرخ پوش میدان فردوسی تهران را...که وقتی از او پرسیدم میگن تو ۵۰ ساله که اینجا منتظری که یارت بیاد گفت: نه! دروغه..! واما من... میدانم که او دروغ می گفت.حق هم داشت. چرا که ۵۰ سال بیشتر از آنکه درد فراق او را خسته کرده باشد تحمل آدمهایی که او را دیوانه می پنداشتند و می پندارند را از دست داده بود.شاید هم:گوش نا محرم ما را جای پیغام سروش نباشد!...واو یکروز ناپدید شد و دیگر خبری هم از او در دست نیست. اما شاید طبق قانون تناسخ روح در جسم آن عاشق زلزله زده ی بم رفته باشد؟ شاید اگر بتوانم... و شاید اگر گوش محرم پیدا شود...