هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

هفت هنر

نقد و بررسی سینما و ادبیات وتاریخ هنر

فرجام

چون پرویز در مناظره با فرهاد بر نیامد از راه دیگری وارد شد و به فرهاد گفت:در گذرگاه ما کوهی است که ما مشکل از آنجا رد می شویم.اگر بتوانی دل کوه را بشکافی و راهی باز کنی هر حاجتی که داشته باشی بر آورده می کنم. فرهاد به حرمت نام شیرین کندن کوه را پذیرفت.بدین شرط که شاه به پاداش آن خدمت ترک شیرین گوید.پرویز از شرط گستاخانه ی فرهاد خشمگین شد اما خشم خود را فرو خورد و :

به گرمی گفت آری شرط کردم           وگرزین شرط برگردم نه مردم

فرهاد از بارگاه پرویز یکسره به کوهسار رفت و تیشه بر کف شروع به کار کرد.

نخست آزرم آن کرسی نگه داشت      براو تمثال های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ       چنان برزد که مانی نقش ارژنگ

پس آنگه از سنان آتش انگیز                گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

و سپس به تراشیدن کوه و گشودن گذرگاه پرداخت.رو به کاخ شیرین با خیال معشوق راز و نیاز می کرد و از عشق او یاری می جست و با نیرویی تازه و سری پر شور به کندن و تراشیدن کوه می پرداخت.جان کندن و کوه کندن فرهاد روزگاری ادامه یافت.آوازه ی دلدادگی و ایستادگی این هنرمند عاشق همه جا پیچید.مردم به تماشای کارش می آمدند و از اعجاز عشق حیرت می کردند و فرهاد بی توجه به حاشیه و دور برش(مانند قصه ی قورباغه که قبلا خوانده اید)کار می کرد و از حال و شور عشق خود سخن ها می گفت:

مراگر نقره و زر نیست در کار                 که درپایت کنم خروارخروار

رخ زردم کند در اشکباری                       گهی زرکوبی و گه نقره کاری

روزی شیرین هوس کرد به تماشای هنرنمایی فرهاد برود .رفت و فرهاد را گرم کار دید.

شکرلب داشت با خود ساغری شیر             بدستش داد که این بر یاد من گیر

چو عاشق مست کرد از جام باقی               زمجلس عزم رفتن کرد ساقی

هنگام بازگشت اسب شیرین از پا در آمد و

چو عاشق دیدکان معشوق چالاک               فرو خواهد فتاد از باد بر خاک

به گردن اسب را با شهسوارش                  زجا برداشت و آسان کرد کارش

به قصرش برد از آن سان نازپرورد                 که مویی بر تن شیرین نیازرد

پرویز از کار مداوم و ماجرای ملاقات شیرین با خبر شد و شنید که بعد از دیدار شیرین نیروی فرهاد افزون تر شده است.طوفانی از حسد و غیرت در جانش بر پا گشت.به دلالت درباریان فرومایه تدبیری اندیشید و ناجوانمردی را به کوه فرستاد که با خبردروغین مرگ شیرین فرهاد را از ادامه ی کار منصرف کند.قاصد نامبارک قدم چنین کرد و فرهاد پس از شنیدن خبر:

براورد از جگر آهی چنان سرد                       که گفتی دور باشی بر جگر خورد

بزاری گفت:کاوخ رنج بردم                             ندیده راحتی در رنج مردم...

به شیرین در عدم خواهم رسیدن                 به یک تک تا عدم خواهم پریدن

صلای درد شیرین در جهان داد                      زمین بر یاد او بوسید و جان داد!

امیدوارم حقیر توانسته باشم گوشه ای از زیبایی ادب پارسی و البته درس عشق را که از هر زبان که می شنویم نامکرر است را بخوبی نمایش داده باشم.و البته مقیاسی باشد برای کسانی که شاید فکر می کنند...

بدرود

 

قصه ی عشق

می نویسم برای اون دسته از دوستانی که مایل به آشنایی با فراز هایی از شاهکار خسرو و شیرین می باشند تا به قصه ی عشق پی ببرند.

در دشتی که شیرین منزل کرده بود گیاهان زهردار فراوان بود و چوپانان گله های گوسفند را به ناچار از آنجا دور می داشتند.شیرین و همراهانش به نوشیدن شیر عادت داشتند و در جستجوی سنگتراشی بودند که از چرا گاه گوسفندان تا منزلگه آنان جویی در دل سنگی کوه بتراشد تا در آن شیر تازه از چراگاه جاری شده و به حوضچه ای در اقامتگاه وی بریزد.از اینجا به بعد فرهاد نقش میان پرده این منظومه ی عظیم را پیدا می کند و الحق و الانصاف کم از نقش های اصلی ندارد و بل اینکه خود هم نقش اصلی دارد. شیرین خواهش خود را با فرهاد در میان نهاد:

مراد من چنان است ای هنرمند   که بگشایی دل غمگینم از بند

به چابک دستی و استادکاری      کنی در کار این قصراستواری

گله دور است و ما محتاج شیریم   طلسمی کن که شیر آسان بگیریم

زما تا گوسپندان یک دو فرسنگ     بباید کند جویی محکم از سنگ

که چوپانانم آنجا شیردوشند          پرستارانم اینجا شیرنوشند

زیبایی جمال و شیرینی گفتار شیرین دل از فرهاد ربود و مرد هنرمند به حرمت زیبایی سرتسلیم فرود آورد.     از آنجا رفت بیرون تیشه در دست           گرفت از مهربانی پیشه در دست.......وبه نیروی عشق آن کار دشوار را انجام داده و به پایان رساند.و شیرین پس از دیدن نتیجه کار به پنجه ی هنر آفرینش آفرین گفت و او را به حضور خواند و نزدیک خود نشاند و به عنوان پاداش گوشواره ی گرانقیمت خود را از گوش باز کرد و به او داد. اما فرهاد آن پاداش را از شیرین گرفت و در جلوی پای شیرین نهاد و رفت.آوازه ی عشق فرهاد در همه جا پیچید تا جایی که به گوش خسرو پرویز رسید.

دل خسرو به نوعی شادمان شد     که با او بی دلی همداستان شد

به دیگر نوع غیرت برد بر یار             که صاحب غیرتش افزود در کار

مقربان دربار مصلحت در آن دیدند که شاه فرهادرا فرا خواند و با سودای زر از عشق شیرین منصرفش کند و اگر نپذیرفت به کار سختی بگماردش که عاشقی را فراموش کند.پرویز فرمان داد تا فرهاد را به دربار پرشکوه شاه آوردند و به هر گامی هدیه ای نثارش کردند اما مرد هنرمند نه به عظمت و جلال بارگاه خسروی توجهی کرد و نه به زر افشانی ها و بخشش های شاهانه.از اینجا به بعد یکی از بی نظیرترین مناظره های جهان خلق می شود. آن کسانی که مناظره های مختلفی از تلویزیون دیده اند و یا از رادیو شنیده و یا خوانده اند خود قضاوت خواهند کرد:

نخستین بار گفتش از کجایی؟        بگفت از دار ملک آشنایی!

بگفت:آنجا به صنعت در چه کوشند؟       بگفت:انده خرند و جان فروشند!

بگفتا:جان فروشی در ادب نیست!       بگفت:از عشق بازان این عجب نیست!

بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟     بگفت: از دل تو می گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟     بگفت: از جان شیرینم فزون است

بگفتا: هر شبش بینی چو مهتاب؟          بگفت: آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا: دل زمهرش کی کنی پاک؟          بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا:گرخرامی در سرایش؟                 بگفت:اندازم این سر زیر پایش

بگفتا: گر کند چشم ترا ریش؟               بگفت: این چشم دیگر آرمش پیش

بگفتا: گر کسیش آرد فرا چنگ؟             بگفت:آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا: چونی از عشق جمالش؟             بگفت:آنکس نداند جز خیالش...

بگفتا: گر بخواهد هر چه داری؟                بگفت: این از خدا خواهم به زاری!

بگفتا: گر به سر یابیش خشنود؟             بگفت: از گردن این وام افکنم زود!

بگفت: آسوده شو کاین کار خام است       بگفت: آسودگی بر من حرام است

بگفتا:روصبوری کن در این درد                 بگفت: از جان صبوری چون توان کرد؟!

بگفت: از صبر کردن کس خجل نیست         بگفت: این دل تواند کرد دل نیست!!

بگفتا در غمش می ترسی از کس؟          بگفت: از محنت هجران او بس...

و کار به جایی رسید که خسرو اقرار کرد که در تمام موجودات آبی و خاکی ندیدم کس به این حاضر جوابی!ادامه ی داستان برای بعد اما یاران خوبم!۱-آیا نمونه ای اینچنین جایی دیده و یا سراغ دارید؟۲-نقش شخص میان پرده ی لیلی و مجنون را می توان با این هنرمند عاشق مقایسه کرد؟یکبار دیگه مناظره را بخوانید و از این دنیا برای لحظاتی به باغ مصفایی که درش را برایتان باز کردم بروید و تفرج کرده و مرا هم دعا کنید.خوش...

 

برای آزادگان

گاهی وقتا یادم می ره که در این هیاهوی شلوغ در میان این همه روزمرگی ها انوقتی که سرت پر شده از فرمول های ریاضی یا وسط مسائل مکانیک یا فیزیک یا شیمی و یا اینکه گرفتار ترافیک شهری یا ذهنی شدی اون گوشه های عمق وجودت یه باغیه که اگه بری توش و دوباره بخوای به آرامش برسی بیراه نرفتی. و من الان در اون شرایط هستم. اگر دوست داشتین با من تو این باغ آرامش بیایید و میهمان من باشید.اما نه میهمان من نه میهمان اخوان و میهمان باغ ادب ایران زمین باشید.

سه ره پیداست    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر     حدیثی که نمی خوانیش بر آن دیگر

راه اول : راه نوش و راحت و شادی   به ننگ آغشته اما رو به شهرو باغ و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام    اگر سر بر کنی غوغا وگر دم برکشی آرام

سه دیگر:راه بی برگشت بی فرجام...

من اینجابس دلم تنگ است  و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه بر داریم  قدم در راه بی برگشت بگذاریم  ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است

من اینجا از نوازش نیز چون آزار لرزانم   زسیلی زن زسیلی خور وزین تصویر بر دیوار لرزانم...