و زمانی که می خواندیم و زمانی که این شعر را زمزمه می کردیم کودکانی بودیم در مکتب زندگی و حالا با خواندن این شعر خاطرات دوران کودکی و دبستان را به یاد می آوریم.خاطراتی که دور و زیبا هستند دور و دوست داشتنی...برای ما سالها از آن ایام می گذرد و برای مادران و پدرانمان و شاید پدربزرگهامان...خاطراتی که با آن پیر شدند و پیر می شویم و زمانی که کودکی کتاب بدست این شعر را زمزمه می کند ما هم زیرلب او را همراهی می کنیم بدون ترس از سن از جا از مکان بیاد سالهای کودکی.و شاعرش گلچین گیلانی که در۱۳۲۳این شعر را سرود و نه قبل از آن ونه بعد از آن دیگر هیچ...لیسانس ادبیات را گرفت و بعد تغییر رشته داد و پزشکی خواند به انگلیس رفت و هرگز هم تا پایان عمر به ایران بازنگشت!اما شعرش در کتاب فارسی ماند و ماند و ماند...و حتما در لندن بیاد جنگل های گیلان زنده بود و با بارانی از ترانه به ابدیت پیوست. روحش شاد و یادش زنده...
باز باران
با ترانه با گهرهای فراوان
می خورد بربام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده در گذرها...
یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده بود جنگل گرم و زنده...
با دوپای کودکانه می دویدم همچو آهو می پریدم از سر جو
دور می گشتم زخانه می پراندم سنگ ریزه تا دهد بر آب لرزه...
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره آسمان گردید تیره بسته شد
رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران...
در صورت تمایل دوستای خوبم شعر کامل باز باران را در اختیارشان قرار خواهم داد.در صورت ناهمگونی نوع نوشتارم هم اگر اذیت شدید پوزش مرا بپذیرید و به بزرگی خود عفو کنید.
محمد حسین بهجت تبریزی در سال ۱۲۸۳ خورشیدی در خشکناب از توابع تبریز به دنیا آمد و از زادگاهش خاطره هایی دارد که آنها را در آفرینش مضمون های شعرش موثر می داند.
از نوجوانی به اشعار حافظ روی آورد و به کار شاعری افتاد.در سال ۱۳۰۳ دانشجوی مدرسه ی طب شدو در سال ۱۳۰۸ این رشته را رها کرد و به خراسان رفت.شش سال در خراسان ماند و از آن پس بخدمت بانک کشاورزی در آمد و از سال ۱۳۱۶ پس از درگذشت پدرش مسوول خانواده شد.او در کنار شاعری موسیقی هم می دانست و سه تار می نواخت.
شعرش بیشتر در مایه ی غزل رونق دارد و گاه و بی گاه طبع خود را در قالب های نو نیز آزمود. شاید او در میان شاعران امروز پس از بهار بهترین پیرو مکتب بازگشت ادبی باشد و این سخن بدان معنا نیست که کارش تقلید است.او در اوایل شاعری با نام بهجت تخلص می کرد و بعدا دو بار با فال حافظ تخلص خواست که دو بیت زیر شاهد از دیوان حافظ آمد و خواجه تخلص او را شهریار تعیین کرد:
که چرخ سکه ی دولت بنام شهریاران زد روم به به شهر خودوشهریار خود باشم
می گویند اگر در تاریخ ادب ایران ما سعدی نداشتیم او سعدی ادب ایران زمین می شد.اما با این اوصاف خود او بشدت درباره ی شاعری خویش شکسته نفسی کرده و می گوید:
شبی در خواب دیدم محفل بزرگ شاعران ایران است.بر صدر مجلس فردوسی بزرگ تکیه زده و در کنار او سعدی و حافظ و مولانا و خیام و ...همه و همه تا پایین نشسته اند و من در آن مجلس چای می بردم!
شهریار عاشق دختری بود که به او نرسید اما تا پایان عمر به یاد یار سوخت و حتی در سال های پیری هم از او یاد می کرد و شکوه گلایه :
یارو همسر نگرفتم چوگرو بود سرم تو شدی مادر من با همه پیری پسرم!
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم...
پدرت گوهر خود را به زرو سیم فروخت پدرعشق بسوزد که در آمد پدرم...
عشق و آزادگی و حسن و جوانی هنر عجباهیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زرو سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم...
امیدوارم این متن نیز مورد توجه شما یاران خوبم قرار گیرد و اگر پرسشی هم بود در خدمتم...
همه ی زخم ها ارتفاع دارند
هر زخمی به اندازه ی عمقش و عمقش به اندازه ی حربه اش
می شود خون تازه ای را درون زخم کهنه ای کرد و دوباره آنرا زنده ساخت
حال شاید برای رد شدن از دیوار
باید دیواری ساخت
و برای رد شدن از رودخانه دریایی دیگر
من به سجاده نمی اندیشم!
من به صد جاده می اندیشم !که زصد باغ پر از ابریشم می گذرد..
من به انگشتر می گویم بند
من به توری که ماهیها را از آب جدا می سازد می گویم قاتل
من به دریا نگاه می اندازم و به خود می گویم تو چه کوچک هستی؟
و می دانم دریانیز به وقت پیوستن به اقیانوس احساس مرا دارد...