حکایت از شیخ سعدی))
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده ، مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم ، بجامع کوفه در آمدم دلتنگ ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. مرغ بریان بچشم مردم سیر کمتر از برگ تره برخوانست وانکه را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان استیکى از استادان رشته ى فلسفه ، در یکى از دانشگا هها وارد کلاس درس مى شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد ، بعدش صندلى اش را بلند می کند و می گذارد روى میزش ، و می رود پاى تخته سیاه ، و روى تابلو ، چنین مى نویسد :
ثابت کنید که اصلا این " صندلى " وجود ندارد !
دانشجویان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می آورند و هر چه فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا می کنند ، نمى توانند از این امتحان سر بلند بیرون آیند . تنها یک دانشجو ، با دو کلمه ، پاسخ استاد را می دهد . او روى ورقه اش می نویسد : کدام صندلى ؟؟
گفته اند که هنگامی که زبان از گفتن می ایستد موسیقی آغاز می شود.درست است و البته گاهی اوقات بعضی سخن ها خود موسیقی اند.و من مدتی است زبانم از گفتن ایستاده و می خواهم با موسیقی ادب حرف دل خویش را در گوش محرمان نجوا کنم.و این یکی از شاهکار های ادب معاصر که هم موسیقی است و هم حرف دل من خسته دل.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من!ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس نا جوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!