سال ها پیش من در روابط عمومی ایران خورو مشغول کار بودم.خب از اسمش پیداست محیط کاملا صنعتی بود و اندیشه این حقیر هنری...
این که چه ها بر من گذشت رو شاید یه روزی نوشتمواما یه روز مدیر وقت که خیلی منو دوست داشت منو به اتاقش صدا کرد و گفت:برات یه هدیه دارم.فقط هم برای تو.پیش خود گفتم حتما پوله یا یه حواله فروشگاه... اما ا به من کتابی داد که برای کودکان بود. برگ زرد پاییزی...
خیلی ناراحت شدم و گفتم که چی؟می خواد بگه من هنوز بچه ام؟و از اتاقش اومدم بیرون.گفت:حتما بخونش و تا آخر عمرت نگهش دار... و من پشت میزم با عصبانیت نشستم.کمی گذشت.می خواستم همه رو بزنم.بالاخره با فشار عصبی شدید لای کتاب رو باز کردم...قصه ی برگ زرد پاییزی بود که هنوز نیافتاده بود و نمی خواست بمیره... هر چه بهش گفتند قبول نمی کرد تا اینکه باغبان پیر آمد...
دو باره کتاب را خواندم و سه باره...
شاهکار بود.سال ها از این موضوع گذشت تا اینکه روزی قرار شد از یک نمایش کودکان تصویربرداری کنم.همه بچه ها نشسته بودند و منم در انتهای سالن با دوربین و سه پایه مستقر و آماده ضبط.چه همهمه ی کودکان زیبا بود و کودک درون منم همراهیشون می کرد...
چراغ ها خاموشوسالن در تاریکی محض فرو رفت و بعد صدای باد پاییزی روی سن روشن و درختی با تنها برگ روی یکی از شاخه هاش نمایان شد...
دیگه چیزی نفهمیدم... انتهای نمایش منم پا به پای کودکان دست می زدموبا این تفاوت که اونا می خندیدند و من می گریستم...
نمی دونم چند سال دیگه عمر می کنم.اما تا آخر عمرم اون کتاب رو با خود خواهم داشت...
ممنونم ازت آقای هوشیار... ای کاش همیشه بچه بودم.ای کاش.
خالق من آواره و هیچم براست این جوانی دخمه رنج و بلاست
من غریبم اندر این شهر بلوغ خاطرات کودکی هایم کجاست...
متاسفانه این کتاب رو نخوندم،اولین کتابی که هدیه گرفتم"رویا"بود که یه دنیای جدید رو بهم نشون و...
با نظرتون برای بازگشت به کودکی موافقم با وجود این که من دوران بچگی عالی داشتم.
باز هم نوشتی نوشتن گاهی خوبه.
قلم خوبی داری
زود به زود بیا
ممنونم...خیلی ممنونم..
چرا دیگه نمی نویسین؟؟؟؟
سلام.باید انگیزش باشه... خیلی خسته ام...