گفته اند که هنگامی که زبان از گفتن می ایستد موسیقی آغاز می شود.درست است و البته گاهی اوقات بعضی سخن ها خود موسیقی اند.و من مدتی است زبانم از گفتن ایستاده و می خواهم با موسیقی ادب حرف دل خویش را در گوش محرمان نجوا کنم.و این یکی از شاهکار های ادب معاصر که هم موسیقی است و هم حرف دل من خسته دل.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من!ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس نا جوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
دوست خوبم سلام:
کاش هیچ کس تنها نبود
کاش دیدنت رویا نبود
گفته بودی می مانم...
اما رفتی ......
و گفتی: اینجا جا نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی گویا بالی نبود!
سبز باشی و پایدار.
ممنون از قدمهای سبزت در پارتنون
سلام
این شعر را به یاد یکی از دوستانم دوباره مرور کردم . این زندگی سراسر اتفاق است که در هر اتفاق اتفاقی است که خودت هم نمی دانی و نمی فهمی که ....
شرمنده از اینکه دیر کمنت گذاشتم . حالا که آمدم برایت آرزوی روزهای شیرین و خوبی را دارم / سا ل نو خورشیدی مبارک دوست هنرمند و گرامی