برنجد یکی دیگری برخورد بدادو به بخشش کسی ننگرد
...ز پیمان بگردند و از کاستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
...شود بنده ی بی هنر شهر یار نژاد و بزرگی نیاید به کار
بگیتی نماند کسی را وفا روان روان و زبان ها شود پر جفا
ز ایران و از ترک وز تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود سخن ها به کردار بازی بود
همه گنج ها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش بدشمن نهند...
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش...
ز راز سپهری کس آگاه نیست ندانند کاین رنج کوتاه نیست...
چنین است راز سپهر بلند تو دل را بدرد برادر مبند...